شبی در حالت مستی گذشتم بر ویرانه ای
که ناگه چشم مستم افتاد بر خانه ای
پدرک کورو فلج افتاده اندر گوشه ای
مادرک پریشان همچون پروانه ای
پسرک از سوز سرما می گیرد دندان به لب
دخترک آن طرف مشغول عشق بازی با مردک بیگانه ای
پس از آن که مرد فارغ گشت از عشق بازی با دخترک
دست در جیب برد و شمرد اسکناس چند دانه ای
در آن حالت مستی قسم خوردم که دگر نگذرم بر هیچ ویرانه ای
تا نبینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای
|